صدای موزیک بلند بود .زن لیوانش را سر کشید . صدا را بلند تر کرد و دوباره شروع کرد به رقصیدن .با صدای بلند می خواند وپیچ و تاب می خورد . گاهی از لذت فریاد می کشید و هروقت که تب و تابش فروکش می کرد یک لیوان دیگر سر می کشید .
دورو برش همه چیز مبهم بود و بلندی صدا گنگی فضا را چند برابر کرده بود . در خیالش به تمام کسانی که دوست داشت آن لحظه در کنارش باشند فکر می کرد ,با تکتکشان می رقصید , به چشمانشان نگاه می کرد واحساسش را فریاد می زد . احساسی مملو از عشق ,نفرت و هوس .
صدای زنگ دررویایش را به هم ریخت .موزیک را قطع کرد و دررا باز کرد - شوهرش بود .
خیلی سریع سلام کرد ونگاهش را چرخاند .
- چرا اینقدر دیر درو باز کردی ؟
- صدای زنگ رو نشنیدم
- این بوی چیه ؟بازم شروع کردی ؟
زن به نایلون میوه ها نگاه کرد و آن را از شوهرش گرفت وگفت : فقط یه کم خوردم .
مرد با طعنه گفت :معلومه یه کم خوردی .دیگه داری دائم الخمرمی شی. .زن نگاهش را جدی کرد و گفت :
- خب دیگه بس . چیزدیگه ای نیست سرش جرو بحث کنی ؟
- چرا هست ,خودت !
- آره تو راست میگی ولی من الان حوصله جر و بحث ندارم
- اینکه چیز تازه ای نیست تو کی حوصله داشتی ؟
- خودت چی ؟ مگه نمی گم بس کن ؟!
- تو بس کن صدای درامب ودرومبت تا ته کوچه می اومد ...
زن به آشپزخانه رفت هواکش راکه روشن کرد صدای مرد درسرو صدای هواکش گم شد .
زن هنوزگیج و گول بود , سعی کرد ذهنش را متمرکز کند . مشغول آماده کردن میز شام شد. بشقابها را برد و روی میز گذاشت مرد سر میز نشسته و همچنان غر می زد.
مردگفت :
- چه عجب! داستانتون اجازه دادند شام درست کنید ...
زن به آشپزخانه رفت وسینی لیوانها و پارچ آب را برداشت و برگشت سر میز, مرد پوزخند زد
- ...شما چرا زحمت می کشید .در شان یک خانم نویسنده نیست از این کارها بکنه .... زن که دیس خوراک را روی میز گذاشت مرد به چشمهایش خیره شد و گفت :می خوای چی رو ثابت کنی ؟اینکه با بقیه فرق داری ؟!
زن به آشپزخانه بر گشت و زیر هواکش به اجاق گاز تکیه دادو چشمانش را بست , سرش گیج می رفت ,دندانهایش را به هم فشرد. صدای هواکش مثل صدای طوفان دردور سرش می پیچیدو به هر صدای دیگری کرشی می کرد.چشمانش را باز کرد , کمی مکث کرد هواکش را خاموش کرد وبه هال برگشت به مرد نگاه کردو گفت :تموم شد ؟حالا بیا شامتو بخور و خودش به سمت اتاق رفت .
- کجا می ری ؟
-من شام نمی خورم
-آره دیگه!اگه من هم اون همه خورده بودم برای غذا جا نداشتم .
زن پشت میز نشست دفتر را از کشوی میز برداشت زیر سیگاری را جلو کشید و شروع کرد به نوشتن :
صدای موزیک بلند بود . زن لیوانش را سرکشید ....
- نمی خوای بخوابی ؟نور چراغ اذیتم می کنه .
- زن دفتر را بست , چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت مرد به طرف زن برگشت و زن چشم هایش را به سقف دوخت .
.
.
ورورجادو
نظرات شما عزیزان:
واقعا جای تعجب داره من بالاخره برای سومین بار فهمیدم....این رقم بهضی وختا تا دو رقمی هم میرسید...
پاسخ: حالت خوبه ؟؟؟ چیز خورت کردن؟؟!!!
پاسخ:من چرا از حرفای این هیچی نمیفهمم
دنیــــای «شــــــلــــوغــــــی» است، هرکس در تنهــــایی خودش گرفتـــار است
پاسخ: تحت تاثیر قرار گرفتم
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 84
بازدید کل : 23449
تعداد مطالب : 81
تعداد نظرات : 1029
تعداد آنلاین : 1
قالب وبلاگ
گالری عکس